صفی یزدانیان، شعر میسراید به زبان سینما. قاببندی، موسیقی، میزانس و فیلمنامه برایش حُکمِ واج و هجا و وزن و قافیه دارد. گو اینکه شعری سروده شود و به بعد به زبان سینما به آن حیات بدهی و حالا، فرهاد، در فیلم ناگهان درخت گویا شخصیتیست که در پی عینیت بخشیدن به این شعر شاملوست:
«انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.»
بله، تنهایی در کلیت فیلم جریان دارد و وقتی از فرهاد، در آستانه پیری بپرسی که چند تصویر دلنشین از زندگیات نام ببر؛ پرت میشود به دوران کودکیاش. انگار که زمان برایش در همان سالها متوقف شده و بعد از آن فقط عریانی تنهایی و رنجِ زیستن را به دوش کشیده و تنها دلخوشی این سالیان دراز، دستهای مادرش و حضور مهتاب است. بهراستی اگر وجود این دو زن هم نباشد، نبضِ زندگی فرهاد از تپش میایستد. روزهای کسالتآور زندان و طعنههای بازجو، آنقدر ادامه مییابد که کمکم گرد پیری به چهرهاش میپاشد و هر لحظه که سکونی در زندگی حکمفرما میشود ترس سرتاپایش را احاطه میکند. زندگی، برای او در نبودنها، از دست دادنها، رفتنها و تنهایی معنا مییابد و هر چیزی جز اینها که بوی آرامش بدهد وهمناک میشود. وقتی بازجو، برگهای دستش میدهد و میخواهد که زندگیاش را بنویسد در چند خط خلاصه میشود آن هم کودکی و چند دزدی ابلهانه. این سکانس، یکی از زیباترین قابهای فیلم است.
تلخ است که به دور از امیال و آروزهای آدمی، زندگی جریان مییابد و تاریخ توالی تکرار رنجِ بودن است و انسان میتوانست تا بدین حد فرسوده نشود اگر که تولدی نبود. زیستن است که به مرگ، رنج و تنهایی جبروت و شکوه میدهد و آیا انسانی که هنوز در تولد خودش مشکوک است میتواند به متولد کردن بیندیشد؟
در این لیست، می توانید به فیلم ناگهان درخت رای بدهید...